۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه


اي گل معصوم من،
اگر روزي پيدايت كنم،
ريشه هايت را در قلبم خواهم كاشت،
ساقه هايت را در رگهايم پناه خواهم داد و
غنچه ات را در لبهايم نگاه خواهم داشت،
تا هميشه،
تا روز رستاخيز،
ميخواهم پيكر عريان وسراپا نياز تو در تمام روحم ريشه كند،
ميخواهم آن هنگام كه در آغوش يكد يگر نفس نفس ميزنيم و جسممان را به لذت ميفروشيم
نام خداوند را صدا زنيم،
پس اشكهايت را پاك كن پس…. اشكهايت را پاك كن



با جدایی
فاصله ها می بارند...
و...
محو می شوند
اما
آتش عشق...
آتشی در دل می سوزد...
هر لحظه گرم تر...
هر لحظه سوزان تر...
هر لحظه خاکستر افسردگی پر رنگ تر...
تا همه چیز خاکستری شود...
همه چیز..
اگر دیداری زودتر می بود....
با بارش باران شوق
شاید
آتش عشق می شد:
الماس دوست داشتن




دستم نه
اما دلم به هنگام نوشتن نام تو مي لرزد
نمي دانم چرا
وقتي به عكس سياه و سفيد اين قاب طاقچه نشين نگاه مي كنم
پرده ي لرزاني از باران و نمك چهره ي تو را هاشور مي زند
همخانه ها مي پرسند:
اين عكس كوچك كدام كبوتر است كه در بام تمام ترانه هاي تو
رد پاي پريدنش پيداست؟
من نگاهشان مي كنم لبخند مي زنم
و مي بارم
حالا از خودت مي پرسم
آيا به يادت مانده آنچه خاك پشت پاي تو را
در درگاه بازنگشتن گل كرد
آب سرد كاسه ي سفال بود
يا شورآبه ي گرم نگاهي نگران؟
پاسخ اين سوال ساده
بعد از عبور اين همه حادثه در ياد مانده است؟
كبوتر بادبرده ي من



دوستم داری
توهم ای خوب من !
این نکته به تکرار بگو
این دلاویز ترین حرف جهان را.
همه وقت
نه یک بارو نه ده بار که صد بار بگو!
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو..........

عاشقانه ها....



*آن گاه که باد مخالف می وزد
پنا ه می بریم بر سنگ هادیوار ها
و فراموش می کنیم
از همین باد است
پرواز بی نظیر عقاب ها !!!







*سا عت از نیمه شب گذشته
است ومن به این می اندیشم
اگر کاری که عشق با من کردبا تو می کرد
چند روزدوام می آ وردی؟!




*بزرگراه های مهندسی ساز
ما را به هم نمی رسانند
.عشق
با قوانین بیگانه است
از بیراهه ها بیا
برای دیدن کسی که عمریست
دوستت دارد!





* فاتح قلب ها می شوی
و آن گاه که طبق محاسباتت
عاشق تر از شما بر زمین وجود ندارد..
.به بهانه مهربانیت
.تو را رها خواهند کرد!
این هم یکی از سیاه چاله های تستی
در مبحث نا معادلات عاشقانه است!!!




* همیشه نبو دنت کنارم مرا می آزارد
ومن عجیب بهانه گیر می شوم
تو
امالبخند ماندگارت
پیوست می شود بر سکوت…………



* اگر
فکر می کنی که دنیا هیچ معنا ومفهومی ندارد
بار دیگر تامل کنید شاید خود دنیای کس دیگری باشید





*همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید
بازروشن می شود زود.
تنها فراموش مکن این حقیقتی است
بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید.






* در آن هنگام
که نگاه کردن به عقب حاصلی جز شکست به دنبال ندارد
و در آن هنگام که از نگاه کردن به جلو واهمه داری
می توانی به یکی از دو طرفت نگاه کنی
تا ببینی بهترین دوستت آن جا
در کنار تو
ایستاده است ....)


*آن گاه ...
که نمی توانیم پا به پای زندگی حرکت کنیم
و نا امیدی توان را از قدم هایمان می گیرد
و ترفندهایمان برای رهایی به جایی نمی رسد
برای باز یابی توان از دست رفته
بیایید معجزه اشک را از یاد نبریم .


بگذار

بگذار زمان راه بگشاید
بگذار سرزمین روزهای بلند
تاریکی را جواب گوید!
بگذار آفتاب بذر روشنائی بپاشد
بگذار مهتاب نور بریزد
در حوض آسمان شب
...
همیشه راهی هست
در بن بست ها نیز
همیشه امیدی هست
در ناامیدی ها نیز
...
همیشه مسافر فقط نخواهد رفت
روزی باز خواهد گشت
...

گذر آبهای روان نی
زبازگشت ابرهاست
وبارش باران ها
وصال دوباره آب با رود!!!
...

همیشه چنین نخواهد ماند
همیشه دلتنگی نخواهد بود
لبخند روزی دوباره باز خواهد گشت
بر لبهای بسته
..................

ناامید نباش
ای دل ناامید نباش...
..............

معرفی کتاب

سلام به همه کسانی که اهل کتاب هستند:این قسمت ازوبلاگم و گذاشتم واسه ی معرفی کتاب .
امیدوارم خوشتون بیاد وازهمه شما می خوام که اگر کتابی خوندین,
که به نظرتون جالب و مفید بودهدرهررابطه ای وبا هرمظمونی. نام و نام نویسنده رو در قسمت نظرات بذارید
تا من به این قسمت منتقلش کنم و همه ازاون استفاده کنن.
با تشکر.
نام کتاب: شاه کلید موفقیت.8 جلد
نام نویسنده/مترجم: آنتونی رابینز و لئوبوسکالیا/ مجید پزشکی
نام کتاب: زندگی با عشق
نام نویسنده/مترجم: آنتونی رابینز/ هادی ابراهیمی
نام کتاب: کنترل ذهن
نام نویسنده/مترجم: خوزه سیلوا/مجید پزشکی
نام کتاب: خود مقدس شما
نام نویسنده/مترجم:وین دایر /ناهید ایران نژاد
نام کتاب:دستان شفا بخش
نام نویسنده/مترجم:خوزه سیلوا/مجید پزشکی
نام کتاب: آیا تو گمشده ام هستی
نام نویسنده/مترجم:دکتر باربارا آنجلیس/هادی ابراهیمی



*فرصت را سخت بچسبید. زندگی سراسر یک فرصت است*
( دیل کارنگی)


*از آن نترس که زندگانی ات پایان پذیرد .از آن بترس که هرگز آغاز نشود*
(کریس هانس)


*زانو بزنید و از خدا برای روی پا بودنتان تشکر کنید *
(مثل ایرلندی)


*آرزوها بذرهایی هستند که منتظرند در فصل خود جوانه بزنند *
( دکتر دیپاک چوپرا)


*مهمترین خداحافظی زندگیت خداحافظی با خاطرات تلخ گذشته است*
*خدایا دنیا را به کسانی بده که دوستش دارند. اما من تو را دوست دارم*
*ژرفای محبت تنها در لحظه فراق شناخته می شود*
(جبران خلیل جبران )

*من در سایه عشق تو آفتاب شدم*

همه در خوابند اما کوچه ها عبور تو را خواهند دید.....
به زودی همان طور که وعده کردی می دانم که می آیی
نا مه ات را بار ها خواندم .
دست خط نامه را با سر انگشتانم لمس کردم .
انگار با خون تو رنگ شده بود .
زنده بود و نفس می کشید.
پاکت نامه ات را بو ییدم بوی بی قراری می داد
هر چه که بود خواندنش تازه ترم کرد.
انگار روزهای انتظار یک شبه شیرین شدند طعم تلخ دوری از تنم دل کند.
و بوی وصل به عطر شوق درآمیخت.
آه... عشق .
توچه جادویی در خود داری که با یک پیام از سمت یار دل می بری
در این روز های فراق با آیینه قهر بودم اما امروزرخ به رخ آیینه
نشسته ام وبا بی پروایی از خودم می پرسم :این چشم ها چشم های توست ؟
سکوت همدم دیرینم میل شکستن داشت اما این بار طعم سکوت هم گوارا بود.
این چشم های منتظر میل باریدن داشت
و این طبل در سینه ام میل کوبیدن
اما من بی صدا گریستم.
انگار همه حرف های نا گفته راچون گنجی در سینه پنهان می خواستم
بگو عشق باز چه در کلاه شعبده ات داری ؟
این بار چه آزمونی برایم سوغات آورده ای ؟
این بازی بازنده ای ندارد هرکس دل بدهد برنده و هر کس که دل نسپارد تا همیشه نا کام می ماند
و این حکایت من است که به تو دل دادم واین سرنوشت توست که به من دل بسپاری !
در آن روزهای ابر اندود هوای آسمان من آفتابی نشد .
هیچ پیغامی دل مرا شاد نکردتا روزی که دریافتم در عشق ورزیدن هیچ مقصدی نیست .
دراین مسیر چاره بیچارگی است و آن چه تو را سزاوار تراست دشوارتر است .
وقتی تو رفتی با پلک های باز خفته بودم.
من هم دیگر زندگی نمی کردم .
شب ها بایاد تو می خفتم و روز ها بایادتو بیدار می شدم
درهمه چیزعکس تو را می دیدیم
تا آن جا که دیگر هیچ کس وهیچ چیزی را نمی دیدم
غافل از حال خود و هرآن کس که در اطراف من بود زندگی را می پیمودم.
همه چیز در بازگشت تو خلاصه و معنا می شد.
نه رنگ ها برایم رنگی بودند ونه طعم ها برایم مزه داشتند .
هواهوای دیدار تو بود و بس و من می دیدم که تو نمی آیی .
زمان مرا ساخت .
چه خوب که نیا مدی و من خامی عشق خود را چشیدم .

دوری ات کم کم مرا قا بل کردروزها که تا دیروزمفهوم گنگ و دلمرده ای داشت برایم جان می گرفت
عشق تو را به هر موجودی که می دیدم نثار می کردم .
همین که تو در گوشه ای از این زمین پهناور نفس می کشیدی به من نیرو می داد.
همین که تومی توانستی این آسمان آبی را نگاه کنی به چشمهایم نورو بینایی می داد
همین که یاد کسی که دوستش می دارم

به لحظه های من معنا می داد برایم کافی بودوقتی نامه ات را دریافت کردم
به حرارت اولین روزی که دلباخته ات شدم گرم وپرشورم کرد.
من با یاد آمدنت خود را ویران می کردم و می ساختم .

هر روز با حادثه ای با هر شب و روزی با هر دم و بازدمی .
در عبور روزها و شب هااندک اندک آموختم که رهایت کنم.
انگار هر چه بیشتر تو را رها می کردم و به خیر و صلاحت می سپردم بیشتر تو را داشتم .
نزیدک ترم می شدی!

زمان رفیقم شد و رازهای بسیارش رابا من نجوا کرد.
مرا چه شب ها که ماه دیده استم را چه سحرگاهان که که نسیم شنیده است .
من میوه صبوری ام را می چشیدم و حالا می بینم که تو می آیی ..........)
روزگاربه من آموخت به هرچه دل می بندی باید همسنگش توان دل کندن را نیز داشته باشی .
من در سایه عشق تو آفتاب شدم .
حا لا نمی خواهم در سایه بمانم .
کسی که باآفتاب همراه شد,
همیشه به دنبال روشنایی است.
همسایه سایه شدن, یعنی در حصار ماندن.
آن روزها من درجذبه عشقی گرفتارشدم که تا امروزمرا گرم کرده است.
اما نمی دانم بعداز عبور این هم سال این عشق پاسخ خود راخواهد یافت .
آیا تو مرااین گونه که اکنون هستم ومن تورا این گونه که هستی می پذیرم یا نه؟
بگذار حقیقت میان ما داوری کند .
من در جستجوی عشقی شور انگیزم .
عشقی که مرا بالا ببردوترس هایم را هر گاه که قد می کشنداز ریشه بکند .
بگذاریم که احساس حرف خودش را بزند.
طبیعت راه خودش را برود ومن و تو هر کدام خودمان باشیم .
بی هیچ واهمه ای از متفاوت بودن......

دستم رو ميندازم دور گردنش
صندلي ایی که بارها اشکهام بر رويش چکه کرده
به ديوار سلام مي کنم و گاه که بي هوا بهش مي خورم
ازش دلجويي مي کنم- ببخشيد آقاي ديوار ..
و باز صندلي را با خودم مي چرخانم و مي رقصانم
چپ ... راست ...چپ ... راست ...
يادمه رقص بلد نبودم اما غم مرا هم به رقص وا داشته !
اشک هايم را مي خورم
و باز با صندلي مي رقصم ...
بلند بلند آواز سر مي دهم
من خوشبختم
چون غم دارم ...صندلي رو به دور خودش و خودم مي رقصانم
فرياد مي کنم ...
من با غم هايم خوشبختم
با غم هايم مي رقصم ...

امشب که شعله می زند ماجرای تو


براین سرم که سر بگذارم به پای تو


بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی جز حرف عاشقانه ندارم برای تو

امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست یعنی یعنی هزار مرتبه مُردم برای تو


من راضی ام به این همه دوری ولی عزیزراضی ترم به اینکه ببینم رضای تو

حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند

حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو

...............................
بزار این شونه ی نمناک تکیه گاه گریه باشه
بزار این خسته بیفته تا شاید دوباره پا شه
گریه کن دلت سبک شه من فدای گریه هاتم
تو رو تنها نمیزارمتا همیشه پا به پاتم
زیر بارون نگاهت غسل تعمید ترانست
میری اما برمی گردی این سفر چه عاشقانست
حالا من اینجا میمونم چشم به راه تو همیشه
واسه این دل شکسته ام هیشکی مثل تو نمیشه....................

آرزوهای ویکتور هوگو"



اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد
و پس از تناییت، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم که دوستانی داشته باشی
از جمله دوستان بد و ناپایدار
برخی نادوست، و برخی دوستدار
مه دسته کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
که دستکم، یکی از آنها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غره نشوی.

و نیز آرزومندم مفید باشی، نه خیلی غیر ضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.

همچنین، برایت آرزومندم که صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیری می کنند
و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی
چرا که هر سنی، خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک حشره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد
چرا که به این طریق
به رایگان احساس زیبایی خواهی یافت.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند که خرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم که پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه، سالی یکبار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: این مال من است؟
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است.

و در پایان، اگر مردی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

.....................................
"دوستتون دارم با صدای آهسته"
........................................