۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه


دستم رو ميندازم دور گردنش
صندلي ایی که بارها اشکهام بر رويش چکه کرده
به ديوار سلام مي کنم و گاه که بي هوا بهش مي خورم
ازش دلجويي مي کنم- ببخشيد آقاي ديوار ..
و باز صندلي را با خودم مي چرخانم و مي رقصانم
چپ ... راست ...چپ ... راست ...
يادمه رقص بلد نبودم اما غم مرا هم به رقص وا داشته !
اشک هايم را مي خورم
و باز با صندلي مي رقصم ...
بلند بلند آواز سر مي دهم
من خوشبختم
چون غم دارم ...صندلي رو به دور خودش و خودم مي رقصانم
فرياد مي کنم ...
من با غم هايم خوشبختم
با غم هايم مي رقصم ...

هیچ نظری موجود نیست: