۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

*من در سایه عشق تو آفتاب شدم*

همه در خوابند اما کوچه ها عبور تو را خواهند دید.....
به زودی همان طور که وعده کردی می دانم که می آیی
نا مه ات را بار ها خواندم .
دست خط نامه را با سر انگشتانم لمس کردم .
انگار با خون تو رنگ شده بود .
زنده بود و نفس می کشید.
پاکت نامه ات را بو ییدم بوی بی قراری می داد
هر چه که بود خواندنش تازه ترم کرد.
انگار روزهای انتظار یک شبه شیرین شدند طعم تلخ دوری از تنم دل کند.
و بوی وصل به عطر شوق درآمیخت.
آه... عشق .
توچه جادویی در خود داری که با یک پیام از سمت یار دل می بری
در این روز های فراق با آیینه قهر بودم اما امروزرخ به رخ آیینه
نشسته ام وبا بی پروایی از خودم می پرسم :این چشم ها چشم های توست ؟
سکوت همدم دیرینم میل شکستن داشت اما این بار طعم سکوت هم گوارا بود.
این چشم های منتظر میل باریدن داشت
و این طبل در سینه ام میل کوبیدن
اما من بی صدا گریستم.
انگار همه حرف های نا گفته راچون گنجی در سینه پنهان می خواستم
بگو عشق باز چه در کلاه شعبده ات داری ؟
این بار چه آزمونی برایم سوغات آورده ای ؟
این بازی بازنده ای ندارد هرکس دل بدهد برنده و هر کس که دل نسپارد تا همیشه نا کام می ماند
و این حکایت من است که به تو دل دادم واین سرنوشت توست که به من دل بسپاری !
در آن روزهای ابر اندود هوای آسمان من آفتابی نشد .
هیچ پیغامی دل مرا شاد نکردتا روزی که دریافتم در عشق ورزیدن هیچ مقصدی نیست .
دراین مسیر چاره بیچارگی است و آن چه تو را سزاوار تراست دشوارتر است .
وقتی تو رفتی با پلک های باز خفته بودم.
من هم دیگر زندگی نمی کردم .
شب ها بایاد تو می خفتم و روز ها بایادتو بیدار می شدم
درهمه چیزعکس تو را می دیدیم
تا آن جا که دیگر هیچ کس وهیچ چیزی را نمی دیدم
غافل از حال خود و هرآن کس که در اطراف من بود زندگی را می پیمودم.
همه چیز در بازگشت تو خلاصه و معنا می شد.
نه رنگ ها برایم رنگی بودند ونه طعم ها برایم مزه داشتند .
هواهوای دیدار تو بود و بس و من می دیدم که تو نمی آیی .
زمان مرا ساخت .
چه خوب که نیا مدی و من خامی عشق خود را چشیدم .

دوری ات کم کم مرا قا بل کردروزها که تا دیروزمفهوم گنگ و دلمرده ای داشت برایم جان می گرفت
عشق تو را به هر موجودی که می دیدم نثار می کردم .
همین که تو در گوشه ای از این زمین پهناور نفس می کشیدی به من نیرو می داد.
همین که تومی توانستی این آسمان آبی را نگاه کنی به چشمهایم نورو بینایی می داد
همین که یاد کسی که دوستش می دارم

به لحظه های من معنا می داد برایم کافی بودوقتی نامه ات را دریافت کردم
به حرارت اولین روزی که دلباخته ات شدم گرم وپرشورم کرد.
من با یاد آمدنت خود را ویران می کردم و می ساختم .

هر روز با حادثه ای با هر شب و روزی با هر دم و بازدمی .
در عبور روزها و شب هااندک اندک آموختم که رهایت کنم.
انگار هر چه بیشتر تو را رها می کردم و به خیر و صلاحت می سپردم بیشتر تو را داشتم .
نزیدک ترم می شدی!

زمان رفیقم شد و رازهای بسیارش رابا من نجوا کرد.
مرا چه شب ها که ماه دیده استم را چه سحرگاهان که که نسیم شنیده است .
من میوه صبوری ام را می چشیدم و حالا می بینم که تو می آیی ..........)
روزگاربه من آموخت به هرچه دل می بندی باید همسنگش توان دل کندن را نیز داشته باشی .
من در سایه عشق تو آفتاب شدم .
حا لا نمی خواهم در سایه بمانم .
کسی که باآفتاب همراه شد,
همیشه به دنبال روشنایی است.
همسایه سایه شدن, یعنی در حصار ماندن.
آن روزها من درجذبه عشقی گرفتارشدم که تا امروزمرا گرم کرده است.
اما نمی دانم بعداز عبور این هم سال این عشق پاسخ خود راخواهد یافت .
آیا تو مرااین گونه که اکنون هستم ومن تورا این گونه که هستی می پذیرم یا نه؟
بگذار حقیقت میان ما داوری کند .
من در جستجوی عشقی شور انگیزم .
عشقی که مرا بالا ببردوترس هایم را هر گاه که قد می کشنداز ریشه بکند .
بگذاریم که احساس حرف خودش را بزند.
طبیعت راه خودش را برود ومن و تو هر کدام خودمان باشیم .
بی هیچ واهمه ای از متفاوت بودن......

۱ نظر:

ناشناس گفت...

mona jon salam arefeam neveshtehat mesle hamishe aliiiiiiiii va ziba bod